باران امید | ||
باران که میـــبارد دلم بیشتر میگـــیرد...منی که باران پرســـت بودم... منی که همیشه منتــــظر بودم باران بباردو پشت پنجــــره کوچک اتاقم بنشینم تا فقط قطــــرههای باران را ببینم... تا شاید کمی از غصــــــه هایم را با خودش بشــــوید و ببرد... تو زیر باران رفتــــــی ومن زیر باران مُــردم... از وقتی که مُـــردم ...دیگر دلم باران نمیـــخواهد... انقدر چشمانم بارانیست که دیگر طعــــم شور باران را نمیخواهم... بیچاره گونــــه هایم ...به روی خودشـــان نمی آورند که کم آورده اند... کاش میتوانستم نجاتشان دهم...اما نمیتوانم... از وقتی رفتی...دلتنگیهایم را روی دیوار زمانه مینویسم... تا همه بدانند دیوار دلتنــــگیم چقـــــــدر بلنــــــــــــــد و جادار است...برای نوشتن... دیگر باران نمیخواهم...من غـــــــــرق شدم در آبـــــــــــــــــ.... [ جمعه 90/11/14 ] [ 8:18 صبح ] [ رضا ]
میگفت:همیشه پشتیبانت هستم. گذشت آن روزها پشتیبانم که نشد هیچ حالا راه که می روم
مدام بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم
دیوانه نیستم
خنجر از پشت خورده ام..!! [ جمعه 90/8/20 ] [ 10:56 صبح ] [ رضا ]
من بی آن که کلامی بگویم تو خود آشکار از ناگفته ها آگاهی پس چه گویم جز کرمت جز آنکه محتاجم و همیشه سهم ما از دریایی عظیم شبنمی بوده است و از آسمانی بزرگ قطره باران. امروز نیز همچون گذشته،تو را محتاجم و باز به شوق کرامات تو نبضم می زند. خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست داری چگونه زیستن را تو به من بیاموز چگونه مردن را من خود خواهم آموخت . [ یکشنبه 90/6/13 ] [ 2:13 عصر ] [ رضا ]
خدایا از من دور نیستی که به دور دست ها بنگرم از دیده ام نرفته ای که دیدنت را آرزو کنم پنهان نبوده ای که برای پیدا کردنت از پای در آیم با همه نا پیدایی در همه جا پیدایی الهی خود را فراموش کرده ام که به یاد تو باشم از دیگران گسسته ام که به تو بپیوندم تو را در آیئنه چشمانم می بینم در پرده پندارم در جای جای وجودم در محراب سینه ام در کعبه ام الهی تو درجویبار رگهایم جریان داری در همه نفسهایم جاری هستی در شگفتیهای وجودم بودنت را به تما شا گذاشته ای هر نگاهم تو را آیئنه داری می کند و هر طپش دلم تو را فریاد می زند خدایادر کعبه چرا؟ تو در دیده منی سر گشتگی در بادیه ها چرا؟ تو در دل منی در بی سوئی ها و بی کرانگی ها چرا؟ نو در جان منی ... [ یکشنبه 90/6/13 ] [ 1:53 عصر ] [ رضا ]
یک نفر دلش شکسته بود توی ایستگاه استحابت دعا منتظر نشسته بود منتظر ولی, دعای او دیر کرده بود او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چارراه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود * او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود هیچکس از مسیر رفت وآمد دعای او با خبر نبود با خودش فکر کرد پس دعای من کجاست؟ او چرا نمی رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است پس بلند شد رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد رفت پس چراغ چارراه آسمان سبز شد رفت وبا صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد او از این طرف دعا از آن طرف در میان راه با هم آن دو روبه رو شدند دست توی دست هم گذاشتند از صمیم قلب گرم گفتگو شدند وای که چقدر حرف داشتند... * برف ها کم کم آب می شود شب ذره ذره آفتاب می شود و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود... [ یکشنبه 90/6/13 ] [ 1:19 عصر ] [ رضا ]
| ||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |